نینی ناز من

تولد باباجونت مبارککککککککککککککککک

سلامممممممم قند عسل مامان دیروز 3 دی تولد باباجون بود هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   عزیز دلم من وتو میخواستیم برا بابایی تولد بگیریم . بعد من فکر کردم اگه برم سونوگرافی و معلوم بشه نی نی جونم چیه بابایی بیشتر سورپرایز میشه . خلاصه منو تو و مامان جونم و خاله ایدا رفتییم  وقتی میخواستیم بریم داخل اتاق سونو خانومه گفت یه همراه میتونه بیاد و چون خاله ایدا خیلی دوست داشت تورو ببینه اون اومد داخل . وایییییییییییییییییی نمیدونی دست خوشگلتو پاتو و سرتو قلبتو همه رو دیدم و کیف کردم جای باباجون خالی بود بعدشم فهمیدم شما یه اقا پسررررررررررررررررررررررررررررررر خوشگلی شب شد وبابایی اومد تو اتاق تو ی...
4 دی 1392

وای چه دست وپای نازی داشتی

سلام جیگرم سلام نفسم  خوبی کوچولوی من عزیزکم  17 اذر اومدم دیدمت  وایییییییییییی مامانی چقدر ناز بودی دستات  پاهات قلب کوچولوت  انقدر از رو عکس بوست کردم که نگو ....   نفس من باباییی هم پیشم  بود اونم با ذوق نگات میکرد چقدر تکون میخوردی هی اینور هی اونور  همش 62 سانت بوددی کوچولو .  قلبتم با سرعت 158 میزد اقای دکتر گفتند جنسیت معلوم نیست و بیشتر رو به پسملیییییی   عزیزم این مدت خیلی نگرانم کردی برات تعریف نمیکنم چون همش گریه مامانته   راستی برات قران میزارم گوش میکنی ؟؟؟؟؟؟ تورو خدا مواظب خودت باشش منو بابایی منتظریم تا بغلت کنیم زودی بیا پیشمون بوس بوس ب...
1 دی 1392

بهترین خاطرم

بلاخره بعد ٢روز رفتم ازمایش دادم  گفتن ساعت ١٢اماده میشه  وقتی ١٢شد زنگ زدم به ازمایشگاه از استرس داشتم میمردم خانومه گفت بارداری اما بتات ٧٣ پایینه وااااااااااااااااااااااااااایییییی من دوباره استرسم شروع شد کلی تحقیق کردم دیدم همه میگن نگران نباش منم تصمیم گرفتم به بابایی بگم اول به مامان جونم ومامان جون بابایی زنگ زدم و گفتم  بعدش با رژم از طرف تو برا بابایی رو ایینه دستشویی نوشتم سلام بابایی جون من اومدم تو شکم مامانی چند ماه دیگه هم میام توبغلت بی بی چکو برگه ازمایشم زدم کنارش شب که شد باباجون اومد اولش نرفت تو دستشویی  منم مجبور شدم بهش گیر بدم که بورو دستتو بشور اولش میخواست تو سینک اشپزخونه بشوره انق...
1 دی 1392

یلدا تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مبارک

سلام عشق کوچولوی مامان خوبی عزیزممممممممم؟؟؟؟؟   یلدات مبارک نفسم دیشب شب یلدا بود و منو تو باباجون رفتیم خونه پدر بزرگ شما  اونجا عموجونا بودند دایی جون و خاله جون هم بودند و مامان وبابا جون منم بودند که میشن اون یکی پدر بزرگ شما وقتی همه دور سفره شب یلدا نشسته بودیم یه دفعه احساس کردم زیر دلم یه چیزی گوله شما جیگر مامان فکر کنم شما بودی دوست داشتم  یه ماچ گنده و محکم از لپت بگیرم اخر شب که اومدیم خونه برا بابایی تعریف کردم اونم کلی ذوق کرد و هی شکممو تکون میداد تا تو تکون بخوری امروز صبحم این احساسو داشتم و سمت چپ شکمم یه گوله شده بودی وای مامانی باورم نمیشه یعنی من واقعا تو شکمم یه نی نی دارم که مال خودمه ...
1 دی 1392
1